بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

بدترین شب بهار (94/8/26-روز پنجاه و سوم)

امروز قرار بود با مامانی برید خونه دوستش برای مهمونی و اولین مهمونی زنونه دخترم بود...من هم رفتم دنبال عوض کردن گواهینامه م و بعدش هم پوشک بخرم برای بهار خانم....دیگه نزدیکهای ظهر بود که زنگ زدم و مامان الهه گفت داریم میریم و خودم هم یک ساعت بعدش رسیدم خونه.... قرار بود شب بریم باغ پیش بابا جان و مامان جان ولی خیلی دیر شد برگشتن شما از مهمونی و حدود ساعت 7 بود که برگشتید و من هم آماده شدم و راه افتادیم به سمت دماوند....مامانی توی راه تعریف می کرد که بهار خانوم خیلی دختر خوب و آرومی بوده و اصلا اذیت نکرده یهو وسط راه مامان الهه گفت بادبر آوردی که من بخورم، من هم گفتم یادم رفت رسیدیم باغ من خیلی گشنه م بود و مامان هم میگفت که ناهار د...
1 دی 1394

دومین آتلیه بهار خانوم (94/9/4)

بعد از اینکه از آتلیه اومدیم بیرون، مامان الهه خیلی ناراحت بود که چرا عکس خواب نتونستیم از بهار خانوم بگیریم و دلش میخواست از خواب قشنگ دخترمون هم عکس داشته باشه...برای همین من از توی اینترنت چند تا آتلیه پیدا کردم و یکیش که نزدیک خونه بود رو هماهنگ کردیم و دو روز بعد از آتلیه نی نی کاج رفتیم اونجا... یه آتلیه خلوت و تازه کار بود و باز هم موقع درآوردن لباس، بهار خانوم بیدار شد و دو ساعت تمام ما اونجا هرکاری کردیم نتونستیم شما رو بخوابونیم...تازه توی سبد اونجا کار خرابی و ... هم کردی و آخرش هم چند تا عکس از بیدار بودنت گرفت و قرار شد هفته دیگه بعد از حمام دوباره بریم که حتما خواب سنگین بری....اوایل که به دنیا اومده بودی همه ش میخوابیدی و ا...
18 آذر 1394

اولین آتلیه بهار خانوم (94/9/2)

  روز بیست و نهم زندگی بهار خانوم در این دنیای خاکی، برای اولین بار بردیمش آتلیه...من زود رفتم خونه و سوارماشین شدیم و رفتیم سمت آتلیه که خیلی هم از خونه ما دور بود و یک ساعتی توی راه بودیم...توی راه مامانش بهار خانوم رو که عشق ماشین هم هست و خیلی راحت توی ماشین میخوابه بزور بیدار کرد که اونجا رسیدیم خواب باشه...حدود یک ربع زودتر رسیدیم و تو اون چند دقیقه شیطون بلای ما بیدار شد.... وقتی نوبت ما شد رفتیم تو و مامانی یه کم بهت شیر داد و بعد شروع کردند از دختر من عکس بگیرند و سه حالت مختلف توی نیم ساعت عکس گرفتند و اتفاق بامزه موقع عکس گرفتن از حالت آخر بود که بهارک منو گذاشته بودند تو یک سطل و مامان و خانم عکاس رفتند کنار که یهو بها...
18 آذر 1394

آغاز زندگی سه نفره واقعی ما...

بالاخره بعد از 16 روز مامان جان امروز که روز هفدهم زندگی جیگربلاست رفت خونه شون پیش باباجان و خاله فاطی و زندگی 3 نفره واقعی ما شروع شد. راستی دیشب هم برای اولین بار با بهار خانوم رفتیم بیرون و شام خوردیم، با اینکه وسط شام بیدار شدی ولی خیلی اذیت نشدی و امیدوار شدیم که با هم کلی جاهای قشنگ بریم... بعد از رفتنش من و مامانی بهار خانوم رو لخت کردیم و با روغن بادام ماساژش دادیم....اینقدر کیف کردی بابایی ....خیلی خوشت اومده بود، آخه مامان جان نمیذاشت خشگل خانوم رو لختش کنیم و هی میگفت سرما میخوره شب هم برای اولین بار سه تایی روی تخت کنار هم خوابیدیم...خیلی دختر خوبی بودی فقط نصف شب هی نق میزدی و گریه میکردی...صبح که پا شدم دیدم مامانی د...
24 آبان 1394

روز دهم-94/8/13

امروز بهار خانوم ما ده روزه شد ....مامانی هم بعد از ده روز رفت حمام و بهار خانوم هم با خودش برده بود...مامان جان هم اومده کمک و کلی ذوقت رو کرده بود...من هم عصر که اومدم رفتم دوش گرفتم و بعدش هم مامان جان رفت و خلاصه همه مون تمیز شدیم تا شب بریم خونه باباجان اولین مهمونی دخمل خشگلم که حسابی هم خوش تیپ کرده بودش مامانی ...اونجا هم همه باهات بازی کردند و ذوقت رو کردند و عمو علی هم به باباجان و مامان جان گفت که داره بابا میشه...البته رونیکا کوچولو هم به شدت به تو و بخصوص صدای گریه ت حسودی می کرد و یک بار هم با انگشت زد توش چشم بچه م و من خیلی ناراحت شدم و دیگه بهار خانوم رو نبردم پیش رونیکا خاله فاطی و باباجان هم آخر شب راه افتادند تا فردا ...
19 آبان 1394

روز نهم-94/8/12

امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم همه خوابند، بهار و مامانش و مامان جانش.... من هم یواش کارهام رو کردم و رفتم سرکار ساعت یازده به مامانی زنگ زدم که داشت بهار خانم شیر می داد....خدا رو شکر حسابی شیر میخوری و کم کم بزرگ و قوی میشی و بابایی حسابی باهات بازی می کنه....مامانی میگفت بهار جونم سینه چپ منو بیشتر دوست داره و خیلی از اونجا شیر میخوره، من هم گفتم بخاطر صدای تپش قلبت هست که بهش امنیت و آرامش میده....فدات بشم من امروز دفترچه بیمه دختر خانمم هم گرفتم و عصر هم رفتم یه کم خوراکی و میوه خریدم و اومدم خونه....بیدار بودی و داشتی شیر میخوردی و من هم یه کم باهات بازی کردم و بعد زنگ زدم به همسایه پایینی برای اینکه درجه شوفاژ ببره بالا گل...
19 آبان 1394

روز هشتم-94/8/11

صبح دوباره با صدای گریه قشنگت بیدار شدم ....دیگه کم کم باید عادت کنم که زود بیدار بشم و یه کم باهات بازی کنم و بعد برم. خدا رو شکر دیشب حسابی شیر خورده بودی و مامان هم خوشحال بود....تا عصر خبر خاصی نبود و من هم نیم ساعت زودتر راه افتادم که هم ترافیک نباشه و هم یه کم بخوابم....ساعت 5:15 رسیدم خونه و دیدم بهار خانوم داره شیر میخوره.بعدش هم که بیدار بودی و من باهات یه کم بازی کردم و بغلت کردم و ازت عکسهای خشگل گرفتم و بعدش هم میخواستم بخوابم که مامان جان زنگ زد و گفت ما داریم میاییم اونجا...چند دقیقه بعد با باباجان و رونیکا که خیلی شیطون و بزرگ شده بود اومدند خونه و میخواستند نوه خشگل و کوچولوشون ببینند که شما بعد از شیر خوردن یه کم خوابیدی...
13 آبان 1394

روز هفتم-94/8/10

صبح که بلند شدم دیدم مامانی و مامان جان بیدار بودند و شما هم شیر نمی خوردی و مامان حسابی ناراحت بود از دستت.... تا ظهر نگرانت بودم که چیکار کنم، برای همین به عمو امیر زنگ زدم که یه راه حلی بگیرم ولی چیز خاصی نگفت، به مامان جان هم زنگ زدم که یه وقت دکتر برات بگیره، شاید اون دل کوچولوت درد می کنه....ظهر ساعت 12 که زنگ زدم مامانی گفت دارم میرم بیمارستان با مامان جان تا ببینم که چی میشه....من هم دوباره دو ساعت بعد بهش زنگ زدم که اومده بود خونه و گفت که خانم پرستار گفته باید بری حمام و تمیز بشی، آهنگ بذاری برای بهار خانوم و عصبانی نباشی تا دختر خشگلت شیر بخوره....اون هم اینکار رو کرده بود و شما هم دیگه ناز نکردی و شیر خوردی....مامان هم حسابی ...
13 آبان 1394

روز ششم-94/8/9

امروز صبح زود بیدار شدیم و مامانی لباسهاشو پوشید تا زود بیاد پیش تو چون خیلی دلش برات تنگ شده بود و کلی هم گریه کرده بود برات...دل من هم برات یه ذره شده بود بابایی...بیچاره اینقدر درد داشت که با صندلی چرخدار بردمش پیشت توی بیمارستان... بعدش هم خودم یه وقت برای مامانی گرفتم که دکتر معاینه ش کنه تا زود خوب بشه... و رفتم سرکار ساعت 9 به مامانی زنگ زدم که گفت بهترم و بهار خانوم هم خوبه و خوابیده و من هم میخوام بخوابم تا ساعت 10 که برم پیش دکتر خانم دکتر هم حال مامانی رو خوب کرد و ساعت یک هم شما حالتون خوب شد و از بیمارستان مرخص شدید ولی من نتونستم بیام و قرار شد مامان جان بیاد دنبالتون عصر هم رفتم بیمه خانم خشگله رو درست کردم و زود ا...
13 آبان 1394