بدترین شب بهار (94/8/26-روز پنجاه و سوم)
امروز قرار بود با مامانی برید خونه دوستش برای مهمونی و اولین مهمونی زنونه دخترم بود...من هم رفتم دنبال عوض کردن گواهینامه م و بعدش هم پوشک بخرم برای بهار خانم....دیگه نزدیکهای ظهر بود که زنگ زدم و مامان الهه گفت داریم میریم و خودم هم یک ساعت بعدش رسیدم خونه.... قرار بود شب بریم باغ پیش بابا جان و مامان جان ولی خیلی دیر شد برگشتن شما از مهمونی و حدود ساعت 7 بود که برگشتید و من هم آماده شدم و راه افتادیم به سمت دماوند....مامانی توی راه تعریف می کرد که بهار خانوم خیلی دختر خوب و آرومی بوده و اصلا اذیت نکرده یهو وسط راه مامان الهه گفت بادبر آوردی که من بخورم، من هم گفتم یادم رفت رسیدیم باغ من خیلی گشنه م بود و مامان هم میگفت که ناهار د...
نویسنده :
حامد و الهه
15:27