روز پنجم-94/8/8
صبح با تلفن مامانی بیدار شدم و سریع لباسهام پوشیدم و اومدم بیمارستان و بعد از یک روز دختر دلبندم دیدم و یه کم بغلت کردم و بوست کردم و قربون صدقه ت رفتم ....بابا قربونت اون دست و پاهای پشمالوت بره که لخت گذاشته بودنت توی دستگاه ....بعد با مامانی که خیلی هم درد داشت رفتیم خونه و دوباره خوابیدیم تا بعد از ظهر و بعد از ناهار دوباره مامانی رو بردیم بیمارستان...ولی یک ساعت بعدش مامانی زنگ زد و گفت باید بیام خونه و دوش بگیرم. من هم سریع اومدم و برگشتیم خونه ولی مامان خیلی درد داشت و از حموم که اومد بیرون از شدت درد گریه ش گرفت....مامان جان و باباجان هم از باغ اومدن بهش سر زدن و مثل اینکه بخیه هاش باز شده بود...زنگ زدیم خانم دکتر که گفت فردا باید...
نویسنده :
حامد و الهه
16:22