بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز پنجم-94/8/8

صبح با تلفن مامانی بیدار شدم و سریع لباسهام پوشیدم و اومدم بیمارستان و بعد از یک روز دختر دلبندم دیدم و یه کم بغلت کردم و بوست کردم و قربون صدقه ت رفتم ....بابا قربونت اون دست و پاهای پشمالوت بره که لخت گذاشته بودنت توی دستگاه ....بعد با مامانی که خیلی هم درد داشت رفتیم خونه و دوباره خوابیدیم تا بعد از ظهر و بعد از ناهار دوباره مامانی رو بردیم بیمارستان...ولی یک ساعت بعدش مامانی زنگ زد و گفت باید بیام خونه و دوش بگیرم. من هم سریع اومدم و برگشتیم خونه ولی مامان خیلی درد داشت و از حموم که اومد بیرون از شدت درد گریه ش گرفت....مامان جان و باباجان هم از باغ اومدن بهش سر زدن و مثل اینکه بخیه هاش باز شده بود...زنگ زدیم خانم دکتر که گفت فردا باید...
12 آبان 1394

روز چهارم-94/8/7

صبح که با صدای گریه خشگل خانم بیدار شدم و یه کم باهات بازی کردم و بعد رفتم وقت بگیرم برای دکتر که معاینه ت کنه و ساعت دو بهم وقت دادند. قرار شد برم شرکت و ظهر اومدم خونه دیدم با مامانی لالا کردید زیر نور مهتابی و کنار مامانی...خیلی دلم برای بهارکم سوخت...خودم هم یه چرتی زدم و بعد هم ناهار خوردیم که شما بیدار شدید و من هم باهات حرف زدم و بغلت کردم و بعدش هم مامان جان خوابوندت و گذاشتیم توی کریر و رفتیم بیمارستان...ولی دکتر تا دیدت گفت باید بستری بشی و من هم سریع کارهاش کردم و بردنت توی اتاق و گذاشتنت توی دستگاه...مامان پیشت موند و من و مامان جان مجبور شدیم برگردیم...اون مامان جان هم هی نگران بود و زنگ میزد که من بهش گفتم بستری شدی و یه کم خی...
10 آبان 1394

روز سوم-94/8/6

امروز من رفتم شرکت و همه همکارها کلی ذوقت کردند وقتی عکستو نشون میدادم ...به همه شیرینی دادم و شرکت هم یه کارت هدیه برای تولد عسل بابا بهم داد . بعد از ظهر هم با دو تا مامان جان ها و مامانی رفتید دکتر که خانم دکتر گفت عسلک من یه کم زردی داره و باید دوباره فردا بیاد واسه آزمایش و شاید بستری بشه....حالا مامانی گفته من شب تا صبح بهش شیر میدم، من هم کلی بهت انرژی میدم و هرچی بلد باشم انجام میدم تا خوب خوب بشی... عصر سر راه یه شیردوش خوب برای مامانی خریدم و رفتم خونه دیدم هنوز خوابی...یه کم باهات بازی کردم و بعدش رفتم سراغ مهتابی تا بذاریمت زیر لامپ مهتابی و اون درست کردم و شام خوردیم و بعدش هم باباجان و مامان جان اومدن که تو رو ببینند و یک س...
10 آبان 1394

روز دوم-94/8/5

امروز صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم که دیدم دخترم بیدار شده و یه کم باهاش بازی کردم...مامانی می گفت دیشب اصلا بیدار نشدی و نصف شب نگرانت شده و خودش بزور بیدارت کرده و بهت شیر داده... صبحانه که خوردم رفتم بیرون چون کلی کار داشتم امروز...اول رفتم خونه مامان جان یه سر بهش زدم، آخه دلش درد می کرد... عمه فاطمه و رونیکا هم اونجا بودند که رونیکا طبق معمول داشت شیطونی می کرد. بعدش رفتم بیمارستان و گواهی ولادت جیگر بابا رو گرفتم و بعد رفتم دنبال شناسنامه گرفتن که خیلی اذیت شدم و دو ساعت داشتم فقط دنبالش می گشتم که کجا باید برم... خلاصه شناسنامه بهار خانوم هم گرفتم و ساعت دو و نیم اومدم خونه ولی شما خواب بودید...ناهار که خوردم دوباره رفتم بیرون ت...
9 آبان 1394

روز اول-94/8/4

صبح که بیدار شدم دل تو دلم نبود زودتر بیام ببینمت ...دلم برات یه ذره شده بود بابایی ...صبحونه خوردم و سریع اومدم بیمارستان ولی مامانی و مامان جان خواب بودند، شما هم نبودید....چند دقیقه بعد مامان جان بیدار شد و گفت بهار خانوم بردند آزمایش بده.... پنج دقیقه بعدش هم شما اومدید ولی لالا کرده بودی و مامانی هم بعدش بیدار شد....من نیم ساعت پیشت بودم و کلی عکسهای خشگل ازت گرفتم و بعدش رفتم برای مامانی شیرینی بخرم....شیرینی که خریدم با مامان جان فخری اومدیم بیمارستان، یک دسته گل کوچولو هم برای مامانی خریدم با آبمیوه و اومدیم پیش شما که دیدیم یک همسایه کوچولو پرسروصدا هم توی بیمارستان داریم...یک پسر کوچولو که خیلی صداش بلند بود و دائم گریه می کرد....
9 آبان 1394

روز صفر-تولد-94/8/3

امروز مامانی با مامان جون رفتند دکتر برای معاینه ولی خانم دکتر گفت باید بعد از ظهر بره بیمارستان تا بهار خانم بیاریمش بیرون... من هم بعد از ناهار سریع اومدم خونه و به مامانی که رفته بود حموم کمک کردم لباس بپوشه و ناهار بخوره و بعد از خوندن نماز رفتیم بیمارستان.... اونجا هم که مامانی رفت تو و ما موندیم پشت در....خلاصه بعد از اینکه من دو سه بار رفتم کمک مامانی تا بهار خانوم زودتر بیاد و مامانی هم حسابی درد داشت و اذیت شد، ساعت 6 بود که دکتر اومد و من هم رفتم بیرون و نیم ساعت بعد گفتن به بابای بهار خانوم بگید بیاد تو... من هم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم پشت در وایستادم....بیچاره مامانی خیلی درد کشید و حدودا 45 دقیقه جیغ زد تا اینکه بال...
9 آبان 1394

سیسمونی دخترم

دختر خشگلم بهار خانم سلام امیدوارم حالت خوب باشه، البته لگدهای خوبی میزنی و فکر نکنم مشکلی داشته باشی چون جای گرم و نرمی توی شکم مامانت داری....دیگه کم کم باید بیای بیرون چون من و مامانت خیلی خسته شدیم،مامانت هم خیلی داره درد می کشه و میخوایم زودتر ببینیمت جیگر بابایی دیروز مامانت میگفت داری سکسکه میکنی، الهی قربونت اون سکسکه ت برم من بابایی مامان بزرگهات با مامانت سیسمونی خشگلی واسه ت درست کردند، من هم کلی عروسک و اسباب بازی خشگل برات خریدم و باز هم میخرم تا باهاشون بازی کنی و بزرگ بشی....... مامان بزرگت دیروز که اینجا بود، مامانی نتونست خیلی بخوابه برای همین بداخلاق شده بود، تو حواست باشه که بداخلاقی مامانت جدی نگیری ها، اون ال...
9 مهر 1394