بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز اول-94/8/4

1394/8/9 16:01
نویسنده : حامد و الهه
59 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که بیدار شدم دل تو دلم نبود زودتر بیام ببینمتمحبت...دلم برات یه ذره شده بود باباییبوس...صبحونه خوردم و سریع اومدم بیمارستان ولی مامانی و مامان جان خواب بودند، شما هم نبودید....چند دقیقه بعد مامان جان بیدار شد و گفت بهار خانوم بردند آزمایش بده....

پنج دقیقه بعدش هم شما اومدید ولی لالا کرده بودی و مامانی هم بعدش بیدار شد....من نیم ساعت پیشت بودم و کلی عکسهای خشگل ازت گرفتمجشن و بعدش رفتم برای مامانی شیرینی بخرم....شیرینی که خریدم با مامان جان فخری اومدیم بیمارستان، یک دسته گل کوچولو هم برای مامانی خریدم با آبمیوه و اومدیم پیش شما که دیدیم یک همسایه کوچولو پرسروصدا هم توی بیمارستان داریم...یک پسر کوچولو که خیلی صداش بلند بود و دائم گریه می کرد....ولی شما همچنان خواب بودید

قرار شد که بعد از بیمارستان بریم خونه خودمون چون گرمتره و باید حواسمون باشه که شما سرما نخورید...برای همین من و مامان جان رفتیم میوه و خوراکی خریدیم و من رفتم گذاشتم خونه و برای ناهار رفتم خونه شون...ناهار که خوردم ساعت ملاقات شد و دوباره رفتم پیش بهار خانم ومامانش....ولی مامانش خواب بود و خودش هم لالا کرده بود....من هم یه کم دراز کشیدم و یک ساعت بعد مامان جان هم اومد و یه کم پیش بهار خانوم موند و بعدش من رفتم کریر دخترم بیارم و ببرمش خونه....خونه که رفتم مامان الهه زنگ زد که زود بیا مرخص شدیم و من سریع با کریر و پتوی خشگل دخترم رفتم بیمارستان و وسایل جمع کردیم و بعد از تسویه حساب که یه کم طول کشید، ساعت 7 بود که اومدیم خونه خودمون...

یک ساعت بعدش هم مامان جان و باباجان اومدند و باباجان توی گوشهای کوچولو و پشمالوی خشگلت اذان گفت و بعدش هم عمو علی و زن عمو اومدند و شام از بیرون خریده بودند که خوردیم. بعد از شام هم عمه فاطمه با رونیکا اومدند و شما همچنان خواب بودید...عمه و عمو که رفتند، موقع رفتن بابااینا بهار خانوم بیدار شدند و کلی هم دلبری کردندمحبت و مامان جان و باباجان حسابی باهات بازی کردند...

موقع خواب هم من بخاطر شرایط شما مجبور شدم توی هال بخوابم و شما جای بابایی رو روی تخت گرفتیدخنده

پسندها (3)

نظرات (0)