بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز صفر-تولد-94/8/3

1394/8/9 15:34
نویسنده : حامد و الهه
53 بازدید
اشتراک گذاری

امروز مامانی با مامان جون رفتند دکتر برای معاینه ولی خانم دکتر گفت باید بعد از ظهر بره بیمارستان تا بهار خانم بیاریمش بیرون...

من هم بعد از ناهار سریع اومدم خونه و به مامانی که رفته بود حموم کمک کردم لباس بپوشه و ناهار بخوره و بعد از خوندن نماز رفتیم بیمارستان....

اونجا هم که مامانی رفت تو و ما موندیم پشت در....خلاصه بعد از اینکه من دو سه بار رفتم کمک مامانی تا بهار خانوم زودتر بیاد و مامانی هم حسابی درد داشت و اذیت شد، ساعت 6 بود که دکتر اومد و من هم رفتم بیرون و نیم ساعت بعد گفتن به بابای بهار خانوم بگید بیاد تو...

من هم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم پشت در وایستادم....بیچاره مامانی خیلی درد کشید و حدودا 45 دقیقه جیغ زد تا اینکه بالاخره خشگل بابایی به دنیا اومد و من هم رفتم دیدمش و بعدش هم به مامانی خرما و آبمیوه دادم بخوره و بعد کار مامان که تموم شد رفت روی تخت خوابید و من هم بهش غذا دادم بخوره و باهاش حرف زدم تا آروم بشه...آخه مامان خیلی درد کشید و اذیت شد و سردش هم شده بود و داشت می لرزید.بعد از شام بردنش حمام و من هم رفتم بیرون و به همه خبر دادم که خدا یه دختر خشگل کوچولو به من و مامان الهه داده که خیلی هم نازه...

بعد که مامانی آوردنش تو اتاق، مامان جان و باباجان هم اومدن که بهار خانوم ببینند ولی بخاطر اینکه یه کم موقع به دنیا اومدن اذیت شده بودی، گفتن باید مواظبش باشیم....خلاصه اومدی و مامان جان و بابا جان هم حسابی قربون صدقه ت رفتند و خوشحال بودن....من که داشتم بال در میوردم بابایی.....یه خانوم پرستار هم اومد و به مامانی یاد داد چطوری بهت شیر بده....عکست هم فرستادم برای خاله هات تا ببینند چه خشگلی خدا به ما داده...

بعدش هم رفتم دنبال اون مامان جانت تا بیارمش بیمارستان و جاشو با مامان جان فخری عوض کنند که شب پیش مامانی بمونه... خودم هم با مامان جان رفتم خونه بخوابم که توی راه مامانی زنگ زد و گفت من گشنمه....از خونه عمه فاطمه دو تا ساندویچ گرفتم و بردم بخوره و اومدم خونه و عکست برای همه فامیل فرستادم و تا خواستم بخوابم دوباره مامانی زنگ زد و من هرچی توی خونه بود بردم بیمارستان که مامانی بخوره و گشنه ش نباشه....

پسندها (3)

نظرات (0)