بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

تولد تولد خوندن بهار

بهار از روز تولد مامان جونش هر وقت که ميخواد آواز بخونه آهنگ تولد رو با صداي بچه گونه خيلي قشنگ ميخونه ديشب يعني 29 بهمن، مامان بهار از من سوال کرد اين ساعت رو براي کادو ولنتاين براي من خريدي؟ من گفتم نه کادو تولدت بود. همون موقع بهار که در حال تعويض پوشک بود شروع کرد به خوندن شعر تولد تولد و من و مامان بهار حسابي خنديديم دخترم ديگه متوجه حرف ما ميشه و مثلا ميگيم پوشک سريع به پوشکش دست ميزنه يا ميگيم دماغ سريع دماغش رو ميگيره و ... قربون دختر باهوش و بامزه و خشگلم بشم من ...
1 اسفند 1395

راه رفتن دخترم در پاساژ

براي اولين بار بعد از راه رفتن بهار، براي خريدن کاپشن سال بعدش به پاساژ شاپرک رفتيم. البته يک بار ديگه شب تولد مامان جون بهار توي رستوران، بهار راه رفت ولي اين دفعه اولي بود که بعد از راه افتادن بهار به يک مرکز خريد رفتيم. مثل دفعه هاي قبل با کالسکه رفتيم و دخترم اولش راحت خوابيده بود ولي يواش يواش شروع کرد به شيطوني و ميخواست از کالسکه بياد بيرون....توي يکي از مغازه ها مامانش گفت پاپوش ها رو پاش کنيم و يه کم راه بره ولي بعد از اينکه راه رفت و ما هم هي دنبالش دويديم، ديگه توي کالسکه ننشست و همه ش ميخواست راه بره... مجبور شديم براي خريدن يک کفش به مغازه ديگه اي بريم چون با پاپوش ها ليز ميخورد و توي اين مدت که مشغول انتخاب و خريد کفش بوديم ...
1 اسفند 1395

اولين دوري پدر و دختر

بعد از زردي و دو روز بستري شدن بهار در بيمارستان، من و دخترم هر روز همديگر رو مي ديديم. ولي بعد از حدود يک سال و سه ماه براي اولين بار بهار و مامانش چند روزي اصفهان خانه مامان جون بهار موندند و من هم با اينکه خيلي دلم راضي نمي شد تنهايي برگردم تهران ولي بخاطر کار و اينکه يه کم کارهاي عقب افتاده م رو انجام بدم برگشتم. جاي خالي بهار توي خونه و سر و صدايي که اين فرشته کوچولو توي خونه ما داشت ولي توي اين چند روز خونه سوت و کور شده بود ، باعث شد که خيلي نتونم کارهايي که داشتم رو انجام بدم. با اينکه خيلي کار داشتم که انجام بدم ولي اصلا دست و دلم به کار نمي رفت و خدا رو شکر که الان امکاناتي مثل ايمو هست و دو سه بار دختر شيطونم رو ديدمش و دلم...
1 اسفند 1395

دختر دوستدار باباش-95/10/19

مامانش امروز تعريف مي کرد که بعد از ظهر که با دخترش با هم خوابيده بودند، بهار شيطون زودتر از مامانش بيدار ميشه و مياد روي سينه مامانش و شروع مي کنه سينه مامانش رو بوس کردن مامان بهار اول فکر کرده بود که شايد دختر شيطون ما گشنه ش شده و ممه ميخواد ولي بعد که بهار خانوم شروع مي کنه آبا آبا گفتن و صدا کردن باباش تازه متوجه ميشه که دختر ما بخاطر عکس روي لباس مامانش که يه عکس دوتايي از عقدمون هست اومده بوده روي سينه مامانش و بعد از چند بار صدا کردن من، شروع کرده به بوس کردن عکس .... فداي دختر مهربونم بشم که اينقدر باباش رو دوست داره ...
20 دی 1395

دختر بلا و شکموي من-16 دي 95

امشب سه نفري رفته بوديم پاساژ الماس براي اينکه بگرديم و حدود 2 ساعتي اونجا بوديم و دختر من هم حسابي خسته و گشنه ش شده بود...اونجا کلي بچه بود که بادکنک هاي شکل دار دستشون بود و با ديدن هرکدوم بهار هي ميخواست بره دنبالشون و من هم اعصابم خرد شده بود که چرا جايي که از اين بادکنک ها هست رو پيدا نمي کنم براش بخرم موقع رفتن از پاساژ، دم قنادي که اول پاساژ هست وايستاديم تا پشمک بخريم، صاحب قنادي توي يک ظرف چند تا تيکه شيريني براي تست گذاشته بود که فقط يکيش مونده بود و من هم اون رو برداشتم و بردم سمت دهن مامان بهار که تست کنه که يهو بهار خانم که توي بغل مامانش بود سريع دهنش رو باز کرد و آورد سمت شيريني و توي يک ثانيه شيريني رو خورد ....بيچاره ب...
19 دی 1395

دختر مهربون من-11 دي 95

امشب بهار تازه از خواب بيدار شده بود و من برده بودمش توي هال و موقعي که داشت با عروسکش بازي مي کرد من پشت سرش هي جملات خوب و مثبتي مثل :بهار عشق باباشه، بهار باهوش باباشه، بهار خشگل باباشه رو ميگفتم بعد از چند دقيقه يهو برگشت و لپ و لب منو سه تا بوس محکم کرد و دوباره مشغول بازي با عروسکش شد...خيلي غافلگير شدم و اصلا انتظار نداشتم دخترم معني اين کلمات رو بدونه و براي قدرشناسي برگرده و منو بوس کنه اينقدر بوسه هاي اين دختر شيرين و خواستنيه که نگووووووو ...
19 دی 1395

راه افتادن بهار خانوم

6 دي سال 95 امشب حدود ساعت 11 شب بود که نشسته بوديم و داشتيم ميوه مي خورديم....بعد از خوردن ميوه، بهار طبق معمول دو سه شب اخير که بلند ميشه و مي ايستاد، بلند شد ولي اين بار دو سه قدم خودش راه رفت و بالاخره در يک سال و دو ماه و سه روزگي دختر خوشمزه ما راه افتاد. هم ما و هم خودش کلي ذوق کرده بوديم و مرتب هي بلند مي شد و يه کم راه ميرفت و ميفتاد زمين و دوباره و اين کار رو تا آخر شب هي تکرار کرد... ...
19 دی 1395

تولد یک سالگی بهارم مبارک!

سلام یک سال از اومدن بهار به این دنیا و شیرین کردن زندگی ما گذشت خیلی زود گذشت ولی خیلی هم شیرین و دلچسب بود، حتی سختی ها،مریضی هاش و محدودیت هایی که اومدن بهار برای ما داشت در مقابل شیرینی هاش خیلی ناچیز بوده و هر روز هزاران مرتبه خدا رو شکر میکنم بخاطر اینکه این دختر خوشگل،بانمک و زبل و باهوش رو به زندگی ما آورد برای جشن تولد یک سالگی بهار، خیلی کارها دلم میخواست بکنم ولی به دلایلی نشد، و یک جشن تولد خیلی کوچولو و خودمونی با مامان جان و باباجان و آقاجون، عمه و عمو و دایی بهار گرفتیم که اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و باحالترین و شیرین ترین لحظه ش، موقع پخش آهنگ بود که دخترم همونطور که روی زمین نشسته بود شروع به دست زدن و بالا و پایین پ...
24 آبان 1395

خوابیدن بهار روی سینه باباش

امشب سه شنبه 23 شهریور هست و بهار 10 ماه و 20 روز شده که شده همه زندگی من و مامانش عصر که اومدم خونه دیدم مامان بهار حسابی عصبانی بود بخاطر اینکه از زیر سینک ظرفشویی آب بیرون ریخته بود و حسابی همه جا رو کثیف کرده بود و میگفت بهار هم بدو بدو اومده تو آشپزخونه و چند بار سرش داد کشیدم من اومدم خونه بچه م از بغل من پایین نمیومد از ترسش و مامانش هم رفت سراغ آشپزخانه و تا شب با کلی غرغر تمیزش کرد... آخر شب وقتی میخواستیم بخوابیم و بهار هم خوابش گرفته بود، مامانش دوباره رفت توی آشپزخونه و من هم یه کم باهاش بازی کردم تا خسته شد و بعدش هم اومد سر کوچولو موفرفریش رو گذاشت روی سینه من و من هم یه کم تکونش دادم و حدود 5-6 دقیقه بعد چشمهاش رو هم ...
27 شهريور 1395