بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز دوم-94/8/5

1394/8/9 16:05
نویسنده : حامد و الهه
119 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم که دیدم دخترم بیدار شده و یه کم باهاش بازی کردم...مامانی می گفت دیشب اصلا بیدار نشدی و نصف شب نگرانت شده و خودش بزور بیدارت کرده و بهت شیر داده...

صبحانه که خوردم رفتم بیرون چون کلی کار داشتم امروز...اول رفتم خونه مامان جان یه سر بهش زدم، آخه دلش درد می کرد... عمه فاطمه و رونیکا هم اونجا بودند که رونیکا طبق معمول داشت شیطونی می کرد. بعدش رفتم بیمارستان و گواهی ولادت جیگر بابا رو گرفتم و بعد رفتم دنبال شناسنامه گرفتن که خیلی اذیت شدم و دو ساعت داشتم فقط دنبالش می گشتم که کجا باید برم...

خلاصه شناسنامه بهار خانوم هم گرفتمبوس و ساعت دو و نیم اومدم خونه ولی شما خواب بودید...ناهار که خوردم دوباره رفتم بیرون تا نذر باباجان انجام بدم...باباجان نذر کرده بود که بهار به دنیا اومد یه گوسفند تپل بدیم به بیمارستان و من بردم دادمش و بعد از اون هم رفتم واسه مامانی کمربند خریدم و دوباره رفتم خونه مامان جان لباسهام برداشتم...ولی از اونجا هرچی زنگ زدم خونه کسی گوشی رو برنداشت....من هم هی نگران شدم که مامانی کجا رفته تا اینکه مامانی زنگ زد و گفت ما رفته بودیم حموم بهار کوچولو رو بشوریمچشمک...یه جعبه شیرینی هم واسه همکارهام خریدم و برگشتم خونه...بهار خانوم پاشو بابایی اومده ولی بهار خسته ست....

رفته حموم و تمیز شده و یه لباس خشگل هم پوشیده بودیمحبت...کلی ذوقت کردم بابایی و عکسهای خشگلی ازت گرفتم ولی شما خواب بودیدلغک

تا شب که من بیدار بودم بهار خانوم خوابیده بود و موقعی که بابایی میخواست بخوابه بهار بیدار شد و من یه کم باهاش بازی کردم و عکس سلفی گرفتم و بعدش زود خوابیدم تا فردا برم سر کار....

 

پسندها (3)

نظرات (0)