روز سوم-94/8/6
امروز من رفتم شرکت و همه همکارها کلی ذوقت کردند وقتی عکستو نشون میدادم...به همه شیرینی دادم و شرکت هم یه کارت هدیه برای تولد عسل بابا بهم داد. بعد از ظهر هم با دو تا مامان جان ها و مامانی رفتید دکتر که خانم دکتر گفت عسلک من یه کم زردی داره و باید دوباره فردا بیاد واسه آزمایش و شاید بستری بشه....حالا مامانی گفته من شب تا صبح بهش شیر میدم، من هم کلی بهت انرژی میدم و هرچی بلد باشم انجام میدم تا خوب خوب بشی...
عصر سر راه یه شیردوش خوب برای مامانی خریدم و رفتم خونه دیدم هنوز خوابی...یه کم باهات بازی کردم و بعدش رفتم سراغ مهتابی تا بذاریمت زیر لامپ مهتابی و اون درست کردم و شام خوردیم و بعدش هم باباجان و مامان جان اومدن که تو رو ببینند و یک ساعت باهات بازی کردند ولی بهار خانوم اصلا چشمهاش باز نکرد و بیدار نشد...
موقع خواب هم صندلی و مهتابی رو بردیم گذاشتیم روی تخت و لباسهات هم عوض کردیم که بیدار شدی و من یه کم باهات بازی کردم و عکس گرفتم و بعد من رفتم خوابیدم به این امید که فردا زردی بچه م کم بشه و بیمارستان نخواد بمونه....