روز چهارم-94/8/7
صبح که با صدای گریه خشگل خانم بیدار شدم و یه کم باهات بازی کردم و بعد رفتم وقت بگیرم برای دکتر که معاینه ت کنه و ساعت دو بهم وقت دادند. قرار شد برم شرکت و ظهر اومدم خونه دیدم با مامانی لالا کردید زیر نور مهتابی و کنار مامانی...خیلی دلم برای بهارکم سوخت...خودم هم یه چرتی زدم و بعد هم ناهار خوردیم که شما بیدار شدید و من هم باهات حرف زدم و بغلت کردم و بعدش هم مامان جان خوابوندت و گذاشتیم توی کریر و رفتیم بیمارستان...ولی دکتر تا دیدت گفت باید بستری بشی و من هم سریع کارهاش کردم و بردنت توی اتاق و گذاشتنت توی دستگاه...مامان پیشت موند و من و مامان جان مجبور شدیم برگردیم...اون مامان جان هم هی نگران بود و زنگ میزد که من بهش گفتم بستری شدی و یه کم خیالش راحت شد.
بعد که اومدم خونه مامان زنگ زد و گفت من گشنه مه و برام خوراکی بیار و من هم کلی میوه و شیرینی بردم براش...موقع شام هم مامان رو آوردم خونه و اون هم کلی تعریف کرد از وضعیت اونجا...بعدش هم یه کم خوابید و دوباره بردمش پیش بهار خانوم تا صبح پیشش باشه...