بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

بدترین شب بهار (94/8/26-روز پنجاه و سوم)

1394/10/1 15:27
نویسنده : حامد و الهه
42 بازدید
اشتراک گذاری

امروز قرار بود با مامانی برید خونه دوستش برای مهمونی و اولین مهمونی زنونه دخترم بود...من هم رفتم دنبال عوض کردن گواهینامه م و بعدش هم پوشک بخرم برای بهار خانم....دیگه نزدیکهای ظهر بود که زنگ زدم و مامان الهه گفت داریم میریم و خودم هم یک ساعت بعدش رسیدم خونه....

قرار بود شب بریم باغ پیش بابا جان و مامان جان ولی خیلی دیر شد برگشتن شما از مهمونی و حدود ساعت 7 بود که برگشتید و من هم آماده شدم و راه افتادیم به سمت دماوند....مامانی توی راه تعریف می کرد که بهار خانوم خیلی دختر خوب و آرومی بوده و اصلا اذیت نکردهمحبت

یهو وسط راه مامان الهه گفت بادبر آوردی که من بخورم، من هم گفتم یادم رفت

رسیدیم باغ من خیلی گشنه م بود و مامان هم میگفت که ناهار دوستش خیلی خوشمزه نبوده و خیلی غذا نخورده بود و مثل اینکه باقالی پلو هم بوده و یه کم خورده....بدشانسی مامان جان هم حواسش نبوده و خوراک لوبیا درست کرده بود و من هم به مامان الهه گفتم خیلی نخور و اون بیچاره هم فقط یه کم گوشتش و هویجش رو خورد و بعدش هم میوه خورد و تا شب هم بهار خانوم خیلی دختر خوبی بود و بی قراری نمی کرد...

شب از ساعت 12 شروع شد گریه ها و نق زدنهای دختر خوشگل بابا و بعد از یک ساعت فهمیدیم که مامانی بخاطر اینکه غذا نخورده شیر نداره ولی خب بزور خوابیدی و ما هم کنارت خوابیدیم که یهو ساعت دو و نیم بیدار شدی و هی گریه می کردی و مامانی هم رفت برای خودش نیمرو درست کرد و پرتقال خورد که شیرش بیاد ولی فایده ای نداشت و بهار خانوم عزیز ما فقط گریه می کرد و شیر خشک هم براش نیاورده بودیم....

خلاصه ساعت سه و نیم مامان الهه گفت پاشو بریم خونه بچه مون گشنه شه و من شیر ندارم و توی هوای سرد و برفی راه افتادیم به سمت خونه....اینقدر بهار خانوم گشنه ش بود که با اینکه همیشه توی ماشین میخوابید ولی این بار فقط نیم ساعت اولش را خوابید و بقیه ش بیدار بود و گریه می کرد

ساعت 5 رسیدیم و سریع شیرخشک درست کردیم برای دخترمون و خونه هم بخاطر خرابی شوفاژ سرد شده بود و من بخاری روشن کردم و لحظه ای که شیشه شیر رو گذاشتیم توی دهنت هیچوقت یادم نمیره که با چه ولعی شیر میخوردی و از گوشه دهنت می ریخت بیرون و من و مامانت فقط غصه ت خوردیم که چه اشتباهی کردیم که رفتیم باغ....

بعد از سیر شدنت و عوض کردن پوشک، تازه بهار خانوم سرحال شد و مگه میخوابید....تا ساعت شش و نیم بیدار بودی و بعدش سه تاییمون غش کردیم و خوابیدیم تا ساعت 3 بعد از ظهر فرداش....

واقعا یکی از بدترین شبهای دختر زرنگ و باهوش من بود.....غمگین

پسندها (5)

نظرات (0)