بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز ششم-94/8/9

1394/8/13 15:21
نویسنده : حامد و الهه
66 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح زود بیدار شدیم و مامانی لباسهاشو پوشید تا زود بیاد پیش تو چون خیلی دلش برات تنگ شده بود و کلی هم گریه کرده بود برات...دل من هم برات یه ذره شده بود بابایی...بیچاره اینقدر درد داشت که با صندلی چرخدار بردمش پیشت توی بیمارستان...

بعدش هم خودم یه وقت برای مامانی گرفتم که دکتر معاینه ش کنه تا زود خوب بشه... و رفتم سرکار

ساعت 9 به مامانی زنگ زدم که گفت بهترم و بهار خانوم هم خوبه و خوابیده و من هم میخوام بخوابم تا ساعت 10 که برم پیش دکتر

خانم دکتر هم حال مامانی رو خوب کرد و ساعت یک هم شما حالتون خوب شد و از بیمارستان مرخص شدید ولی من نتونستم بیام و قرار شد مامان جان بیاد دنبالتون

عصر هم رفتم بیمه خانم خشگله رو درست کردم و زود اومدم خونه که دلم یه ذره شده بود براش...مامان جان و باباجان هم اومده بودند ببینن شما رو ولی طبق معمول خواب بودی که مامان جان اذیتت کرد و شروع کردی به گریه کردن.

بعد که رفتن جیگربلای منمحبت بیدار شد و من یه کم باهاش بازی کردم و بعدش دوباره خوابیدی و من هم یه چرت زدم که عمو علی اومد و بیدار شدم و اون هم هرکاری کرد بهار خانوم بیدار نشد.

شب مامانی بخاطر بخیه هاش خیلی درد داشت و عصبانی هم شده بودعصبانی و هی غر میزد به من و مامان جان...بهار خانوم هم لج کرده بود و شیر نمی خورد...مامانی خیلی ناراحت بود و زنگ زد به بیمارستان که خشگل بابا رو ببریم دوباره اونجا ولی خانوم پرستارها گفتن چیزهای خوشمزه بخور تا شیرت خوشمزه بشه و بهار خانوم بخوره...مامانی هم آناناس خورد ولی باز هم بهار خانوم دوست نداشت از سینه مامانش شیر بخوره....و فقط از شیشه میخورد...

پسندها (5)

نظرات (0)