بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز هفتم-94/8/10

1394/8/13 15:58
نویسنده : حامد و الهه
45 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که بلند شدم دیدم مامانی و مامان جان بیدار بودند و شما هم شیر نمی خوردی و مامان حسابی ناراحت بود از دستت....گریه

تا ظهر نگرانت بودم که چیکار کنم، برای همین به عمو امیر زنگ زدم که یه راه حلی بگیرم ولی چیز خاصی نگفت، به مامان جان هم زنگ زدم که یه وقت دکتر برات بگیره، شاید اون دل کوچولوت درد می کنه....ظهر ساعت 12 که زنگ زدم مامانی گفت دارم میرم بیمارستان با مامان جان تا ببینم که چی میشه....من هم دوباره دو ساعت بعد بهش زنگ زدم که اومده بود خونه و گفت که خانم پرستار گفته باید بری حمام و تمیز بشی، آهنگ بذاری برای بهار خانوم و عصبانی نباشی تا دختر خشگلت شیر بخوره....اون هم اینکار رو کرده بود و شما هم دیگه ناز نکردی و شیر خوردی....مامان هم حسابی خوشحال بودخندونک....عصر حسابی بارون میومد و من هم تا اومدم خونه خیلی دیر شد ولی مامان حسابی خوشحال بود که جیگرگوشه ش شیر میخوره حسابی و خوش اخلاق هم هست...

دیگه کم کم خوابت هم داره کم میشه و تند تند بیدار میشی و تا شب دو بار بیدار شدی و من باهات حسابی بازی کردم و مامان هم بهت شیر داد....خودم هم رفتم حمام و اصلاح کردم که یه وقت با من هم قهر نکنی بلا خانوم....چشمک

با اینکه خیلی خسته و کلافه بودم ولی اصلا با دیدن و بوسیدنت خستگی از تنم در رفت و تا آخر شب سرحال سرحال بودم...بوس

کم کم باید بگردم دنبال یه آتلیه خوب برای گرفتن عکسهای خشگل از بهار کوچولوی ما...عینک

پسندها (5)

نظرات (0)