روز دهم-94/8/13
امروز بهار خانوم ما ده روزه شد....مامانی هم بعد از ده روز رفت حمام و بهار خانوم هم با خودش برده بود...مامان جان هم اومده کمک و کلی ذوقت رو کرده بود...من هم عصر که اومدم رفتم دوش گرفتم و بعدش هم مامان جان رفت و خلاصه همه مون تمیز شدیم تا شب بریم خونه باباجان اولین مهمونی دخمل خشگلم که حسابی هم خوش تیپ کرده بودش مامانی...اونجا هم همه باهات بازی کردند و ذوقت رو کردند و عمو علی هم به باباجان و مامان جان گفت که داره بابا میشه...البته رونیکا کوچولو هم به شدت به تو و بخصوص صدای گریه ت حسودی می کرد و یک بار هم با انگشت زد توش چشم بچه م و من خیلی ناراحت شدم و دیگه بهار خانوم رو نبردم پیش رونیکا
خاله فاطی و باباجان هم آخر شب راه افتادند تا فردا صبح برسند تهران و بیان پیش نوه جدید و خشگلشون...
خب این از خاطرات ده روز اول زندگی بهار خانوم...از این به بعد فقط خاطرات قشنگت رو می نویسم بابایی....