بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز نهم-94/8/12

1394/8/19 16:42
نویسنده : حامد و الهه
54 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم همه خوابند، بهار و مامانش و مامان جانش.... من هم یواش کارهام رو کردم و رفتم سرکار

ساعت یازده به مامانی زنگ زدم که داشت بهار خانم شیر می داد....خدا رو شکر حسابی شیر میخوری و کم کم بزرگ و قوی میشی و بابایی حسابی باهات بازی می کنه....مامانی میگفت بهار جونم سینه چپ منو بیشتر دوست داره و خیلی از اونجا شیر میخوره، من هم گفتم بخاطر صدای تپش قلبت هست که بهش امنیت و آرامش میده....فدات بشم منبوس

امروز دفترچه بیمه دختر خانمم هم گرفتم و عصر هم رفتم یه کم خوراکی و میوه خریدم و اومدم خونه....بیدار بودی و داشتی شیر میخوردی و من هم یه کم باهات بازی کردم و بعد زنگ زدم به همسایه پایینی برای اینکه درجه شوفاژ ببره بالا گل دخترم سردش نشه و بعد رفتم خوابیدم تا شام آماده بشه...

بعد از شام هم عمو علی و زن عمو اومدند و خبر خوبی دادند که قراره یه هم بازی برات بیارند.تو هم اولش خواب بودی ولی بعدش کم کم بیدار شدی...وقتی رفتند من هم شروع کردم به چسب زدن به دریچه های کولر که باد ازش نیاد و تا آخر شب مشغول بودم... آخر شب هم دوباره بیدار شدی و شیر خوردی و آروم تو بغل مامانت نشسته بودی و سکسکه می کردی...

امشب باباجان زنگ زده بود و من داشتم باهاش حرف میزدم و بهار خانوم هم خواب و بیدار بود ولی هر وقت من می خندیدم، بهار خانوم هم یه خنده کوچولو بامزه می کردخندونک....قربون لبخند کوچولوت برم منمحبت

 

پسندها (4)

نظرات (0)