بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

دندون در آوردن بهار خانوم (12 اسفند-4 ماه و 9 روزگی)

پارسال همین موقع ها بود که فهمیدیم داریم بابا و مامان میشیم.... امروز رفته بودیم خونه مامان جان تا بابا با باباجان و بقیه بره استخر....بهار خانوم هم خیلی دختر خوبی بود و اصلا نق نزد آخر شب که برگشتیم خونه بهار خانوم یک لحظه انگشت منو گرفت و شروع کرد به خوردن که من فهمیدم دندون درآورده و به مامانش هم گفتم و کلی ذوقش رو کردیم ....فرداش هم که برای گرفتن نذری رفته بودیم خونه مامان جان، بهش گفتم بهار دندون درآورده و اون هم انگشتش رو گذاشت توی دهن بهار و دختر کوچولوم گازش گرفت و مامان جانش هم کلی ذوقش رو کرد که چقدر زود بهار خانوم دندونش در اومده ....یعنی در 4 ماه و 9 روزگی....به هرکی میگیم باور نمی کنه ولی خب بهار خانومه دیگه..... ...
17 اسفند 1394

روز صد و پانزدهم (28 بهمن)

امروز مامان جان بهار خانم دوباره حالش مثل پارسال بد شد و مجبور شدیم برای سومین بار در هفته بریم خونه شون مامان الهه هم گوشواره بهار خانم رو عوض کرده بود و گوشواره طلایی که باباجانش خریده بود رو انداخته بود ولی هم بزرگ بود و هم حلقه ای بود و دیروز هم رفتیم گوشواره بخریم ولی چیزی پیدا نکردیم و میخواستیم امشب بریم که نشد. شب بعد از یکی دو ساعت بهار خانم به شدت گریه می کرد و نق می زد و مامانش میگفت گوشش درد می کنه و اذیت میشه و مجبور شدیم بعد از شام زود برگردیم خونه اومدیم خونه خیلی سریع لباسهامون رو درآوردیم و با الکل و پنبه شروع کردیم به درآوردن گوشواره بهار خانوم ولی دختر خشگلم کلی گریه کرد و جیغ زد و بزور دو تا گوشواره قبلی رو توی ...
3 اسفند 1394

روز صد و دوم ( 15 بهمن )

امشب ساعت دو بود میخواستیم بخوابیم و مامان بهار خانم بهش شیر داد و بعدش خوابوندش روی تخت و داشت باهاش حرف میزد که یهو بهار یه صدای خیلی بلند و عجیبی از خودش درآورد. من هم سریع موبایل رو آوردم و گذاشتم روی ضبط صدا و خودم با بهار که توی بغل مامانش بود شروع کردم به حرف زدن و حدودا 5 دقیقه دختر بامزه من صداهایی در میاورد که من از کمتر بچه ای این ذوق کردن و جیغ زدن های قشنگ را شنیدم و خدا رو شکر می کنم که صداش رو ضبط کردیم. هر روز دختر قشنگ ما داره کارهای جدید و بامزه میکنه و خیلی جیگر شده این بهار خانوم خشگل ...
18 بهمن 1394

روز هشتاد و نهم ( 2 بهمن)

فقط یک روز مونده تا سه ماهگی بهار عزیزم و امروز که جمعه هم هست قراره که عموی بابای بهار خانم بیاد و گوشهاش رو سوراخ کنه تا گوشواره بندازیم توی گوشهای کوچولو و پشمالوی دخمل خشگلم صبح ساعت یازده و نیم بیدار شدم دیدم مامان الهه خوابه و دختر من بیداره، یه کم باهاش حرف زدم دیدم خیلی سرحاله و میخنده...موبایل رو آوردم و یه فیلم خیلی قشنگ از دختر قشنگم گرفتم که البته یه کم تاریک شد ولی خنده های قشنگی رو ثبت کردم .... شب هم عمو اینا اومدن و گوش بهار عزیزم رو سوراخ کرد که بعدش حسابی گریه کرد و حتی با اینکه مامانش بعدش بهش شیر داد بچه م گریه می کرد و اشکش هم در اومده بود .... ولی عوضش دو تا گوشواره کوچولوی براق به گوشهاش چسبید که خیلی خشگلتر...
4 بهمن 1394

روز هشتاد و ششم (29 دی)

دیروز صبح که میخواستم برم شرکت، اومدم بالای سر دخترم که ببینمش و بعد برم که توی خواب یک لبخند کوچولو برام زد و کلی ذوق کردم ولی امروز کار قشنگ تری کرد... صبح رفتم بالای سرش، خواب بود ولی نمیدونم از کجا فهمید که من اومدم بالای سرش و چشمهاش یه کم باز کرد و یه لبخند کج خیلی کوتاه زد، رفتم بیرون و دوباره برگشتم توی اتاق و دوباره برام خندید و این کار رو سه بار کرد و حسابی ذوق دختر خوش خنده و بامزه خودم رو کردم و بعد رفتم سرکار... ...
1 بهمن 1394

روز هفتاد و چهارم (17 دی)

امشب آخر شب من رفتم آشغالها را گذاشتم بیرون و بهار هم که حسابی شیطونی کرده بود با مامانش رفتن توی اتاق تا بخوابه.... بعد که برگشتم رفتم تو اتاق که مامان الهه اشاره کرد بهم هیس....دیدم دخترم آروم روش رو کرده به سمت دیوار و داره میخوابه.... مامان بهار خانوم بهم میگفت که یه کم دعواش کردم که چرا نمیخوابی و اون هم سریع قهر کرد و روش رو کرده اونور و داره میخوابه ......قربون دختر حرف گوش کنم برم که اینقدر کارهاش بامزه ست.... ...
28 دی 1394

روز هفتاد و سوم (16 دی)

امروز که از سر کار برگشتم خونه دیدم روتختی دوباره جمع شده و مامان بهار خانوم از دستش شاکی بود که دوباره مثل دیروز ساعت یازده خشگل بابایی بیدار شده و موقع عوض کردنش دوباره جیش کرده و همه جا رو نجس کرده.... مامان الهه میگفت بعد از اینکه همه جا رو شستم و بهار هم تمیز کردم و گذاشتمش روی تخت، یه کم به شوخی دعواش کردم و بهار هم مثل اینکه می فهمید هیچی نمی گفت و اصلا هم نمی خندید و فقط بعضی وقتها یه صدای جدی از خودش در میاورد.... خیلی جالب بود که دختر دو ماهه ما می فهمه دارن دعواش می کنند و جدی حرف می زنند باهاش چون در بقیه اوقات، موقع حرف زدن باهاش برامون میخنده و هی سرش رو تکون میده و ذوق می کنه ولی امروز جدی به مامانش که دعواش می کرده گوش ...
28 دی 1394

بدترین شب بهار (94/8/26-روز پنجاه و سوم)

امروز قرار بود با مامانی برید خونه دوستش برای مهمونی و اولین مهمونی زنونه دخترم بود...من هم رفتم دنبال عوض کردن گواهینامه م و بعدش هم پوشک بخرم برای بهار خانم....دیگه نزدیکهای ظهر بود که زنگ زدم و مامان الهه گفت داریم میریم و خودم هم یک ساعت بعدش رسیدم خونه.... قرار بود شب بریم باغ پیش بابا جان و مامان جان ولی خیلی دیر شد برگشتن شما از مهمونی و حدود ساعت 7 بود که برگشتید و من هم آماده شدم و راه افتادیم به سمت دماوند....مامانی توی راه تعریف می کرد که بهار خانوم خیلی دختر خوب و آرومی بوده و اصلا اذیت نکرده یهو وسط راه مامان الهه گفت بادبر آوردی که من بخورم، من هم گفتم یادم رفت رسیدیم باغ من خیلی گشنه م بود و مامان هم میگفت که ناهار د...
1 دی 1394

دومین آتلیه بهار خانوم (94/9/4)

بعد از اینکه از آتلیه اومدیم بیرون، مامان الهه خیلی ناراحت بود که چرا عکس خواب نتونستیم از بهار خانوم بگیریم و دلش میخواست از خواب قشنگ دخترمون هم عکس داشته باشه...برای همین من از توی اینترنت چند تا آتلیه پیدا کردم و یکیش که نزدیک خونه بود رو هماهنگ کردیم و دو روز بعد از آتلیه نی نی کاج رفتیم اونجا... یه آتلیه خلوت و تازه کار بود و باز هم موقع درآوردن لباس، بهار خانوم بیدار شد و دو ساعت تمام ما اونجا هرکاری کردیم نتونستیم شما رو بخوابونیم...تازه توی سبد اونجا کار خرابی و ... هم کردی و آخرش هم چند تا عکس از بیدار بودنت گرفت و قرار شد هفته دیگه بعد از حمام دوباره بریم که حتما خواب سنگین بری....اوایل که به دنیا اومده بودی همه ش میخوابیدی و ا...
18 آذر 1394

اولین آتلیه بهار خانوم (94/9/2)

  روز بیست و نهم زندگی بهار خانوم در این دنیای خاکی، برای اولین بار بردیمش آتلیه...من زود رفتم خونه و سوارماشین شدیم و رفتیم سمت آتلیه که خیلی هم از خونه ما دور بود و یک ساعتی توی راه بودیم...توی راه مامانش بهار خانوم رو که عشق ماشین هم هست و خیلی راحت توی ماشین میخوابه بزور بیدار کرد که اونجا رسیدیم خواب باشه...حدود یک ربع زودتر رسیدیم و تو اون چند دقیقه شیطون بلای ما بیدار شد.... وقتی نوبت ما شد رفتیم تو و مامانی یه کم بهت شیر داد و بعد شروع کردند از دختر من عکس بگیرند و سه حالت مختلف توی نیم ساعت عکس گرفتند و اتفاق بامزه موقع عکس گرفتن از حالت آخر بود که بهارک منو گذاشته بودند تو یک سطل و مامان و خانم عکاس رفتند کنار که یهو بها...
18 آذر 1394