روز اول-94/8/4
صبح که بیدار شدم دل تو دلم نبود زودتر بیام ببینمت ...دلم برات یه ذره شده بود بابایی ...صبحونه خوردم و سریع اومدم بیمارستان ولی مامانی و مامان جان خواب بودند، شما هم نبودید....چند دقیقه بعد مامان جان بیدار شد و گفت بهار خانوم بردند آزمایش بده.... پنج دقیقه بعدش هم شما اومدید ولی لالا کرده بودی و مامانی هم بعدش بیدار شد....من نیم ساعت پیشت بودم و کلی عکسهای خشگل ازت گرفتم و بعدش رفتم برای مامانی شیرینی بخرم....شیرینی که خریدم با مامان جان فخری اومدیم بیمارستان، یک دسته گل کوچولو هم برای مامانی خریدم با آبمیوه و اومدیم پیش شما که دیدیم یک همسایه کوچولو پرسروصدا هم توی بیمارستان داریم...یک پسر کوچولو که خیلی صداش بلند بود و دائم گریه می کرد....
نویسنده :
حامد و الهه
16:01