روز هشتاد و ششم (29 دی)
دیروز صبح که میخواستم برم شرکت، اومدم بالای سر دخترم که ببینمش و بعد برم که توی خواب یک لبخند کوچولو برام زد و کلی ذوق کردم ولی امروز کار قشنگ تری کرد...
صبح رفتم بالای سرش، خواب بود ولی نمیدونم از کجا فهمید که من اومدم بالای سرش و چشمهاش یه کم باز کرد و یه لبخند کج خیلی کوتاه زد، رفتم بیرون و دوباره برگشتم توی اتاق و دوباره برام خندید و این کار رو سه بار کرد و حسابی ذوق دختر خوش خنده و بامزه خودم رو کردم و بعد رفتم سرکار...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی