روز ششم-94/8/9
امروز صبح زود بیدار شدیم و مامانی لباسهاشو پوشید تا زود بیاد پیش تو چون خیلی دلش برات تنگ شده بود و کلی هم گریه کرده بود برات...دل من هم برات یه ذره شده بود بابایی...بیچاره اینقدر درد داشت که با صندلی چرخدار بردمش پیشت توی بیمارستان... بعدش هم خودم یه وقت برای مامانی گرفتم که دکتر معاینه ش کنه تا زود خوب بشه... و رفتم سرکار ساعت 9 به مامانی زنگ زدم که گفت بهترم و بهار خانوم هم خوبه و خوابیده و من هم میخوام بخوابم تا ساعت 10 که برم پیش دکتر خانم دکتر هم حال مامانی رو خوب کرد و ساعت یک هم شما حالتون خوب شد و از بیمارستان مرخص شدید ولی من نتونستم بیام و قرار شد مامان جان بیاد دنبالتون عصر هم رفتم بیمه خانم خشگله رو درست کردم و زود ا...
نویسنده :
حامد و الهه
15:21