بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

تولد یک سالگی بهارم مبارک!

سلام یک سال از اومدن بهار به این دنیا و شیرین کردن زندگی ما گذشت خیلی زود گذشت ولی خیلی هم شیرین و دلچسب بود، حتی سختی ها،مریضی هاش و محدودیت هایی که اومدن بهار برای ما داشت در مقابل شیرینی هاش خیلی ناچیز بوده و هر روز هزاران مرتبه خدا رو شکر میکنم بخاطر اینکه این دختر خوشگل،بانمک و زبل و باهوش رو به زندگی ما آورد برای جشن تولد یک سالگی بهار، خیلی کارها دلم میخواست بکنم ولی به دلایلی نشد، و یک جشن تولد خیلی کوچولو و خودمونی با مامان جان و باباجان و آقاجون، عمه و عمو و دایی بهار گرفتیم که اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و باحالترین و شیرین ترین لحظه ش، موقع پخش آهنگ بود که دخترم همونطور که روی زمین نشسته بود شروع به دست زدن و بالا و پایین پ...
24 آبان 1395

خوابیدن بهار روی سینه باباش

امشب سه شنبه 23 شهریور هست و بهار 10 ماه و 20 روز شده که شده همه زندگی من و مامانش عصر که اومدم خونه دیدم مامان بهار حسابی عصبانی بود بخاطر اینکه از زیر سینک ظرفشویی آب بیرون ریخته بود و حسابی همه جا رو کثیف کرده بود و میگفت بهار هم بدو بدو اومده تو آشپزخونه و چند بار سرش داد کشیدم من اومدم خونه بچه م از بغل من پایین نمیومد از ترسش و مامانش هم رفت سراغ آشپزخانه و تا شب با کلی غرغر تمیزش کرد... آخر شب وقتی میخواستیم بخوابیم و بهار هم خوابش گرفته بود، مامانش دوباره رفت توی آشپزخونه و من هم یه کم باهاش بازی کردم تا خسته شد و بعدش هم اومد سر کوچولو موفرفریش رو گذاشت روی سینه من و من هم یه کم تکونش دادم و حدود 5-6 دقیقه بعد چشمهاش رو هم ...
27 شهريور 1395

قهر کردن بهار

امروز 15 شهریوره و بهار خانوم ده ماه و دوازده روز هست که زندگی ما رو حسابی شیرینی کرده شب بهار رو بردم پارک و بعد که اومدیم خسته شد و بعد از چند دقیقه خوابش برد حدود ساعت ده بیدار شد و مامانش میخواست بهش غذا بده ولی بخاطر اینکه یه کم خرابکاری کرده بود و خیلی وقت بود که عوضش نکرده بودیم، من بهش گفتم اول عوضش کن و بعد بهش غذا بده خلاصه مامانش برد که عوضش که ولی بهار که هم گشنه ش بود و هم مثل هرشب که میخوابه یه کم بداخلاق شده بود، شروع کرد حسابی گریه کردن و تقلا کردن برای فرار از شستشو... من هم سریع بعد از اینکه مامانش عوضش کرد بغلش کردم و یه کم که راه بردمش آروم شد و دیگه گریه نکرد و نشستیم که بهش غذا بدیم ولی بهار خانوم با مامان...
21 شهريور 1395

کابوس دیدن بهار (جمعه 29 مرداد 95، 10 ماه و 26 روزگی بهار):

پنجشنبه عصر رفتیم باغ باباجون بهار و اونجا حسابی شیطونی کرد و با رونیکا حسابی توی کمد رختخوابی سرسره بازی کردند که البته دخمل خوشمزه ما کله ملق میزد و تند تند هم میرفت بالا و خلاصه تا آخر شب اونجا همه جور شیطونی کرد. آخر شب ساعت دو رسیدیم خونه و بهار که توی راه خوابیده بود بیدار شد ولی خدا رو شکر ساعت دو و نیم همه مون خوابیدیم. ساعت یک ربع به شش صبح بود که با صدای گریه بهار از خواب پریدم و به مامانش گفتم چی شده، گفت نمی دونم، فکر کنم خواب بد دیده....من هم بغلش کردم و بردمش توی هال، توی آشپزخونه، توی اتاقها ولی گریه می کرد شدید و اصلا بند نمیومد، بهش آب دادیم، پوشکش رو عوض کردیم، مسخره بازی درآوردیم، حتی بردمش توی راهرو و آخر سر هم برا...
30 مرداد 1395

یک روز بد برای بهار و مامان و بابای بهار (سه شنبه 19 مرداد 95، 10 ماه و 16 روزگی بهار):

صبح زود ساعت 5 و نیم بیدار شدم که برم یوگا ولی بعد از اینکه لباس پوشیدم مامان بهار گفت دخترمون تب کرده و حالش خوب نیست و نگرانم که شاید یک وقت اگر زیاد بشه تشنج بکنه و خلاصه من هم ورزش رو بیخیال شدم و سریع دخترمون رو بردیم بیمارستان نیکان که همونجا هم به دنیا اومده بود ولی بدشانسی دکتر اطفال نبود و بردیمش درمانگاه و اونجا هم فقط دکتر عمومی بود... خلاصه دکتر معاینه کرد و گفت علت تب یا برای دندون درآوردن هست یا عفونت ادراری و یک آزمایش نوشت و رفتیم خونه و بعدش هم من رفتم شرکت تا عصر تب دخترم بند نیومد و مدام هم گریه می کرد و وقتی رسیدم خونه بهار خانم رو مثل همیشه بردمش پارک ولی طفلکی دخترم حتی توی پارک و بغل من هم گریه می کرد و آروم نمی ...
30 مرداد 1395

خواب و بیدار شدن جالب بهار(11 تیر 95-8 ماه و 8 روزگی بهار)

امروز جمعه ست و ما هم دیشب دیر خوابیدیم و ساعت یازده بود که دیدم مامان بهار منو صدا می کنه.... بیدار شدم و دیدم بهار خانم خوشمزه ما گوشه تخت خودش به نرده ها تکیه داده و ایستاده و داره ما رو نگاه می کنه....اینقدر بامزه بود این صحنه که نگو خیلی دختر آروم و خوش اخلاقیه بهار خانوم دیشب هم مامانش میگفت خیلی قشنگ خوابیده: بعد از اینکه شیرخشک بهار رو بهش داده، دراز کشیده و بهار هم روی سینه مامانش خوابیده و با یک کم تکون دادن همونجا روی سینه مامانش خوابش برده قربون دخمل خوشمزه و خوش اخلاقم برم ...
11 تير 1395

اولین سفر واقعی بهار خانوم

در روز 6 خرداد و در حالیکه بهار عزیزم 7 ماه و 3 روز از عمر قشنگش می گذشت برای اولین بار 3 نفری رفتیم مشهد. البته باباجون و مامان جون بهار هم توی این سفر بودند. توی هواپیما که خیلی دختر خوبی بود و موقع پرواز شیر خورد و بعدش هم بیدار بود و فقط شیطونی می کرد و میخندید. وقتی رسیدیم هتل، تقریبا خوابش میومد و بیحال بود و گذاشتمش روی تخت و برای خرید بلند شدم که دم در رسیدم صدای گریه بهار بلند شد و دیدیم ای دل غافل، دوباره دختر شیطون ما از تخت افتاد پایین ، مامانش کلی بهش شیر داد و مامان جونش باهاش بازی کرد تا آروم شد. این برای بار سوم بود و دو روز پیش هم خونه باباجونش از روی تخت افتاده بود پایین و یک بار هم که خونه خودمون. اولین بار هم که ...
12 خرداد 1395