دختر بلا و شکموي من-16 دي 95
امشب سه نفري رفته بوديم پاساژ الماس براي اينکه بگرديم و حدود 2 ساعتي اونجا بوديم و دختر من هم حسابي خسته و گشنه ش شده بود...اونجا کلي بچه بود که بادکنک هاي شکل دار دستشون بود و با ديدن هرکدوم بهار هي ميخواست بره دنبالشون و من هم اعصابم خرد شده بود که چرا جايي که از اين بادکنک ها هست رو پيدا نمي کنم براش بخرم
موقع رفتن از پاساژ، دم قنادي که اول پاساژ هست وايستاديم تا پشمک بخريم، صاحب قنادي توي يک ظرف چند تا تيکه شيريني براي تست گذاشته بود که فقط يکيش مونده بود و من هم اون رو برداشتم و بردم سمت دهن مامان بهار که تست کنه که يهو بهار خانم که توي بغل مامانش بود سريع دهنش رو باز کرد و آورد سمت شيريني و توي يک ثانيه شيريني رو خورد....بيچاره بچه م گشنه ش شده بود و يه پشمک از صاحب قنادي گرفتيم و بهش داديم ولي خيلي صحنه قشنگ و جالبي بود از دختر بلا و شيطون ما